یک مشت حرفهای مادرانه

کابوس روزگار رهایم نمی‌کند/نجوای مادرانه بماند برای بعد

یک مشت حرفهای مادرانه

کابوس روزگار رهایم نمی‌کند/نجوای مادرانه بماند برای بعد

بر باغ ما ببار !

 

بر باغ ما که خندهٔ خاکستر است و خون

باغِ درختْ‌مردان،

این باغِ باژگون.

 

ما در میانِ زخم و شب و شعله زیستیم

در تورِ تشنگی و تباهی

با نظمِ واژه‌های پریشان گریستیم.

 

در عصرِ زمهریری ظلمت،

عصری که شاخِ نسترن آنجا،

گر بی‌اجازه برشکفد، طرحِ توطئه‌ست

عصر دروغ‌هایِ مقدّس

عصری که مرغِ صاعقه را نیز

داروغه و دروغْ‌درایان

می‌خواهند

در قاب و در قفس.

 

 

 

بر باغِ ما ببار!

بر داغِ ما ببار!

 

محمدرضا شفیعی کدکنی